وقتی تو نیستی...

وقتی تو نیستی

کوچکترین ستاره ی چشمم خورشید است

واشتیاق تو

شاید

شرم قدیم دستهایم را،

مغلوب می کند

وقتی تو باز می گردی

*

پائیز

با آن هجوم تاریخی

می دانیم

باغ بزرگمان را

از برگ و بار

تهی کرده است

 

در معبرت اگر نه

فانوس های شقایق را روشن می کردم

 

و مقدم تو را

رنگین کمانی از گل می بستم

وقتی تو باز می گشتی

*

وقتی تو نیستی

گویی شبان قطبی

ساعت را

زنجیر کردهاند

وشب،بوی جنازه های بلاتکلیف میدهد

و چشمها

گویی تمام منظره ها را،

تا حد خستگی و دلزدگی،

از پیش دیده اند.

وقتی تو نیستی

شادی کلام نامفهومی است

و << دوستت می دارم >>رازی است

که در میان حنجره ام دق می کند

 

وقتی تو نیستی

من فکر می کنم تو

آن قدر مهربانی

که توپ هایکوچک بازی

کل های کاغذین گلدانها

تصویرهای صامت دیوار واجتماع شیشه ای فنجانها،

حتا

از دوری تو رنج می برند

و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟

 

اینجا که ساعت و

آیینه و

هوا

به تو معتادند.

 

وانعکاس لهجه ی شیرینت

 هر لحظه زیر سقف شگفتی هایم

می پیچد.

 

ای راز سر به مهر ملاحت!

رمز شگفت اشراق!

ای دوست!

آیا کجاوه ی تو

از کدام دروازه

می آ ید

 

تا من تمام شب را

رو سوی آن نماز بگذارم

کی؟

 

در کدام لحظه ی نایاب؟

تا من دریچه های چشمم را

به انتظار،

باز بگذارم

*

 

 

         

وقتی تو باز می گردی

کوچکترین ستاره ی چشمم خورشید است.

(حسین منزوی)

تولد عید شما مبارک..

سلام.. اومدم فقط تولد بهترین دوستم.. همراهم.. تحمل همه ی گریه ها و خنده هام تو دوران دبیرستان رو بهش تبریک بگم.. فرشته ی مهربونم میدونی که چقدر دوست دارم.. 

 تولدت مبارک دوستم..  

انشالله که به همه ی آرزوهات برسی..  یه عالمه گل میریزم به پای همه ی مهربونیات و خنده هات و شیطنت هات..  

 

ایشالا صد ساله شی..  نهههه.. صد وبیست ساله شی.. نهههههه... صد و بیست سال کمه.. همیشههههههههههه زنده باشییییییییی...

نیمه شعبان..

امسال می شه سه سال.. دوباره نیمه شعبان رسید.. همیشه روزهای شعبان بهترین روزهای سال واسه من.. پر از خاطره های زیبا وشیرین.. 25 مرداد 87 بهترین و فراموش نشدنی ترین نیمه شعبان من.. شب پر خاطره وشیرین وتلخ دل کندن از مدینه وبقیع.. احرام بستن در شجره و تمام شب را در راه رسیدن به او.. همه چیز لحظه به لحظه در ذهنم مانده.. خراب شدن اتوبوس در جاده.. چه گرمایی بود که همان هم شیرین ترین گرمای عمرم بود.. شبی که از شوق دیدن کعبه ات تا صبح لبیک گفتیم و اجازه خواستیم برای بودنمان در کنارت.. چقدر آماده بودم تا خواسته هایم را برایت بگویم ولی زبانم جز به شکر تو نتوانست چیزی بخواهد چرا که میدانستی چه در دلم است.. میترسیدم که نتوانم اعمال به جا بیاورم ولی تو خواستی و لبیگ گفتی و توانستم.. هرگز دلم نمی خواست تقصیر و ترک احرام کنم.. با شوق بعد هر دور تکبیر گفتیم و نماز به حا آوردیم پشت قدوم ابراهیم(ع).. سعی صفا و مروه و تقصیر و طواف تمام شد اعمال.. چه زود گذشت و رفت..

چه آرامشی داشت نشستن روبروی ناودان طلا و عهد خواندن..

خدایا زبانم از وصف لمس بودنت در آن روزها قاصر است.. خودت میدانی که چه در دلم است و ناتوانم از گقتنش..

دیشب خواستم به به یه نفر که داره میره به اون دیار بگم که جایی هم منو یاد کنه.. ولی نتونستم.. آخه کجا بود که دلم نخواهد آنجا مرا یاد نکند.. بقیع.. روضه النبی.. شجره.. مسجد الحرام.. ناودان طلا..  کجا؟!

روز اول ورود ما به مکه نیمه شعبان بود و همه شوق وصف نشدنیی داشتند.. شکلات و شیرینی و هتل ما هم که مرکز بعثه بود حسابی شلوغ بود.. هرکسی به نیتی چیزی پخش میکرد..

انقدر آن پانزده روز شیرین بود که انگار از عمرم نگذشته..

و چه سخت بود بستن دقتر حضور در مسجدالحرام و آن دیار..  

 انشالله قسمت همتون بشههه.. 

بچه ها عیدتون مبارک..  

درد و دل ساده..

سلام.. خوبین؟؟ بعد چند وقت اومدم بالاخره سراغ این وبلاگ.. نمیدونم چرا یه مدته که اصلا حال اومدن به وبلاگ رو ندارم.. این چند روز خیلی دلم گرفته.. خواستم یه جا حرفامو بنویسم..

خیلی این روزا دلم میگیره.. انگار دارم با وسایل خونه تمام خاطراتمو جمع میکنم.. هی به مامان غر میزنم که این چیزا چیه که نگه داشتی ولی خودم دلم نمیاد هیچیو بندازم دور.. هرگوشه ی خونه رو که میخوای جمع کنی یه وسیله از مادرجانه.. همه چیز توی خونه بوی خاطره داره.. از میز و صندلی گرفته تا دفترهای یادگاریه کلاس اول و تمام اسباب بازیهای کود کی.. خدایا.. دلم نمیاد به هیچی تو این خونه دست بزنم..  امروز هرچی از مادرجان مونده بود عمه ام برد تا به اسم یادگاری به نوه ها بده.. کاش به جای بیشتر نیاز نداشتیم تا همه چیز سر جاش می موند.. هر روز تا وارد خونه میشمو چشمم به اتاق خالی می افته دلم میریزه.. تا شعرشو رو دیوار اتاقش میبینم صداش تو گوشم میپیچه.. تمام این خونه شده یادگار بودنش.. یادگار صداش و لالایی و شعر خوندنش واسه هرکی که از در خونه میومد تو چه غریبه چه آشنا..

خوش آمدی که خوش آمد مرا زآمدنت..

هزار جان گرامی فدای هر قدمت..

اگر خبر زآمدنت می داشتم

 سر راهت گل یاسمن می کاشتم..

نمیدانم چه حکمتی داشت که همیشه بعد از خواندن این شعر گریه میکرد.. حالا هرکدوم ما که می خوایم این شعر رو بخونیم اشکامون سرازیر میشه..

بیابون در بیابون دشت گندم..

فراق تو کشم یا حرف مردم.. 

فراق من نکش نه حرف مردم..

بیا بنشین خودم دورت بگردم..

تا بعد