گوشه ی دلم..

همیشه اول مطلبام میمونم که چه جوری سلام کنم.. شاد بگم.. غمناک بگم.. نمیدونم.. امشب این سلام ساده رو از من بپذیرین.. سلام.. حالم هم خوبه هم بد.. خیلی متغیرم این چند روزه. یعنی این ۱۵روزی که مامان و بابام نیستن.. دلم زود میگیره.. زود اشک تو چشمام جمع میشه.. گاهی دور آدم شلوغه ولی یه حسه غریبی تو دلشه که با این شلوغیا آروم نمیشه.. دلش هوای کسیو میکنه.. گوشه ی دلم این روزا هوای مامان و بابامو کرده..حتی داداشم..این روزا که مامانینا نیستن بدجور به بودنش کنارمون نیاز دارم.. ولی اونم کار داره و کنارمون نیست.. نمیذونم چرا الان که نیست فکر میکنم پشتمون خالیه. با اینکه همه اینجا هستند.. ولی نبودش حیلی حس میشه واسم.. اینکه اینقدر سرش شلوغ باشه که نتونه باهام تماس بگیره اذیتم میکنه.... دور شدیم از هم.. رابطمون سنگین شده.. شاید جون اون بزرگ سده و من هنوز بچه موندم که اینجور توقعات رو دارم. بودن همه اینحا کنار هم خوبه.. ولی بودن بعضیا آدمو دلگرم میکنه..  

دلیل اشکهایی که بیخود از جشمام میاد رو نمیدونم.. فقط اینو می دونم که من بزرگ نشدم هنوووز همون بچه ی آخر تهتغاری هستم که نمیتونه از خونوادش جدا باشه..  

کاش بچه بودم و با کمی بهانه گیریو گریه همون شب اول آروم میشدم و دلمو به سوغاتی خوش می کردم.. ولی همه میگن بزرگ شدیو مسخره میکنن این اشکهارو.. دلم واسه سه تاشون خیلی تنگه.. خیلی..