عید رمضان آمد وماه رمضان رفت..

صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت..

عیدتون مبارک..

بالاخره انتظار به سر رسییید...

سلام دوستان.. امیدوارم خوب وخوش باشین همتون.. امشب نتایج نهایی کنکور رو اعلام کردن بالاخره.. آره دیگه به سلامتی ما هم دانشجو شدیم.. اصلا نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت.. از یه طرف خوشحالم که تکلیفم معلوم شد.. از طرفه دیگه اصلا من دلم یه رشته دیگه می خواست.. قبلا هم گفته بودم من زبان انگلیسی رو خیلی خیلی خیلی دوس دارم.. دوس داشتم که تودانشگاه هم همینو البته شاخه مترجمیش رو بخونم.. ولی نشد دیگه.. قسمتم نبود.. خدا صلاح کارم رو درین دیده حتما.. وقتی مشخصاتمو وارد کردم مامان بالا سرم بود.. ایندفعه بر خلاف دفعه ی پیش زود اومد.. من تا اومدم از سمت راست بخونم مامان گفت خب علوم تربیتی مبارکه.. دیگه نتونستم کاری کنم فقط سرمو گذاشتم رو میز.. دست خودم نبود ولی اشکام تمومی نداشت.. مامانمو خواهرم شروع کردن به دلداری دادنم.. خواهرمم سربه سرم می ذاشت که دیدی بالاخره اومدی تو داشکده ی ما؟؟؟؟ (خواهرم روانشناسی میخونه واین دو رشته در یه دانشکده ارائه میشه..) خلاصه که دلم گرفت دوباره.. رفتم نشستم تو اتاق.. یهو قرآنمو دیدم.. برش داشتم نیت کردم و بازش کردم.. خدا بهم گفت: اینا همش نعمت های زودگذر دنیان غصه نخور توکلت به خودم باشه و به فکر اون دنیا باش کسایی که به من توکل کنن ضرر نمی بینن.. (نگاه نکردم چه سوره ای بود به زبون خودم اونایی که گفته بود رو نوشتم) خلاصه وقتی این آیه رو دیدم دلم آروم شد.. وقتی از اتاق اومدم بیرون بابا تبریک گفت بهم و بعدم اس ام اس ها وتلفن ها شروع شد.. دوستای کنکوری من امیدوارم همتون اونجایی که دوست داشتین قبول شده باشین.. به همتون تبریک مییییگممممم..شبتون قشنگ  ..

انتظار.. انتظار.. انتظار..

سلام به همگی.. امیدوارم حال شما مثه من گرفته نباشه.. دیگه خسته شدم ازین بلا تکلیفی.. ازینکه هر جا میری بعد از سلام ازت میپرسن نتیجه هاتون نیومد؟؟؟؟؟؟ یا،کی میاد نتیجه هاتون؟؟؟؟؟؟ بابا بخدا من بیشتر از شما نگرانم.. منتظرم.. گفتن نیمه شهریور.. نیمه ی شهریورم رسید پس کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چقد منتظر بمونیم آخه؟؟؟ مردیم دیگه... این یه سال واسه من بدترین سال عمرم بود.. قبل کنکور هر جا پامو میذاشتم میگفتن: تو مگه امسال کنکور نداری؟؟؟ اینجا چیکار میکنی؟؟ کلی منتظر موندیم تا خود کنکور رسید.. هی همه پرسیدن: کنکور چی کار کردی؟؟؟ یا هرجا میرفتم میگفتن: هنوز این رتبه های شمارو اعلام نکردن؟؟ یک ماه صبر کردیم تا رتبه هامونو اعلام کردن.. بخدا بیشتر از یه ماهه که منتظریم ببینیم آخرش چی میشه.. من که دیگه بریدم.. واقعا خسته شدم از این انتظار.. فکر میکردم کنکورو بدیم دیگه همه چی تمومه، ولی اینجوری نبود.. بدتر شد که بهتر نشد.. دعا کنین زودتر این نتیجه های مارو اعلام کنن.. منم ازین بلاتکلیفی دربیام.. ببینم آخر تو کودوم دانشگاه باید درس بخونم.. خیلی میترسم.. توروخدا واسم دعا کنین.. تا بعد.. 

معلولیت محدودیت نیست..

حتما خیلی این جمله روشنیدین.. تا حالا به معنیش فکر کردین؟؟؟؟ اصلا قبولش دارین؟؟ خود من تا قبل از روز کنکورم همیشه وقتی اینو می شنیدم می گفتم مگه میشه معلولیت محدودیت نباشه؟ چون هر دفعه که برای انجام کارام زفته بودم بهزیستی فقط فقر وبدبختی خود معلولین وخانوادشون رو دیده بودم.. همش می گفتم واقعا درسته که می گن هرچی سنگه مال پای لنگه!!! روز کنکورم که رسیدم به حوزمون دیدم اونجا حوزه ی پسراست.. یکم تعجب کردم بعدش فهمیدم ما هارو بخاطر برچسب معلولیتی که بهمون خورده جدا کردن.. یکم حالم گرفته شد.. وارد کلاس که شدم  همه جور آدمی رو دیدم.. بی اعتنا بهشون نشستم رو صندلیم.. چند دقیقه بعدش سه نفر رو آوردن.. هرسه تا معلول جسمی وحرکتی بودن که حتی نمی تونستن بدنشون رو حرکت بدن..  چون نمی تونستن روی صندلی های معمولی بشینن جلوی کلاس نشستن..  دختری که جلوی من بود نمی تونست وقتی اسمش رو خوندن دستش رو بیاره بالا و خودشو نشون بده.. تو اون موقعیت دلم می خواست زار بزنم واقعا نمی تونستم اون محیط رو تحمل کنم.. میتونم بگم اون لحظه اولین باری بود که از ته دلم خدارو شکر کردم.. هروقت خسته می شدم و سرمو از روی دفترچه بلند می کردم حالم گرفته می شد و با خستگی بیشتر دوباره سرمو مینداختم پایین.. اون لحظه به هیچی فکر نمی کردم جز اینکه زودترازونجا بیام بیرون.. سنگینی فضا داشت خفم میکرد.. وقتی جلسه تموم شد منتظر بودم تا خواهرم بیاد دنبالم. دو نفرازهمونایی که سر جلسه جلوم نشسته بودن با دو نفر همراه اومدن.. تازه اونجا فهمیدم این دو نفر از آسایشگاه اومدن.. وقتی دیدم اینقدر خوشحالن باورم نمی شد... واقعا به این نتیجه رسیدم که معلولیت محدودیت نیست فقط یه تقدیر الهی.. ما خودمون خودمون رو محدود می کنیم.. فکرشو بکنین یه آدم چقد باید همت داشته باشه که با این مشکلات تازه اونم تو آسایشگاه درسش رو تا این مقطع ادامه بده و تو کنکور هم شرکت کنه.. بعد یه سری آدم با کلی امکانات بهونه های مختلف بیارن واسه درس نخوندن.. از ته دلم خدا رو شکر می کنم که همچین چیزی رو جلوم گذاشت که یکم چشمامو باز کنم دوروبر خودمو ببینم الکی نا شکری نکنم.. به نظر من خدا اینجور آدما رو سر راه ما میذاره که شاید با دیدن اینا اقلا قدر سلامتی خودمون رو بدونیم.. اینقدر از همه چی شاکی نباشیم.. من که به این رسیدم.. شما چی؟؟؟ این جمله رو قبول دارین؟؟؟؟؟  بهش فکر کنین نظرتونو بگین..