- بچه که بودیم، چه دلهای بزرگی داشتیم، اکنون که بزرگیم، چه دلتنگیم!
- کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود.
- کاش برای حرفزدن، نیازی به صحبتکردن نداشتیم و فقط «نگاه» کافی بود.
- بچه که بودیم تو جمع گریه میکردیم، بزرگ که شدیم، تو خلوت.
- بچه که بودیم راحت دلمون نمیشکست، بزرگ که شدیم، خیلی آسون دلمون میشکنه.
- بچه که بودیم همهرو ۱۰تا دوست داشتیم، بزرگ که شدیم، بعضیهارو هیچی، بعضیهارو کم و بعضیهارو بینهایت دوستداریم.
- بچه که بودیم قضاوت نمیکردیم و همه یکسانبودن، بزرگ که شدیم، قضاوتهای درست و غلط موجب شد که اندازهی دوستداشتنمون تغییر کنه.
- بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم، یکساعت بعد از یادمون میرفت، بزرگ که شدیم، گاهی دعواهامون سالها تو یادمون میمونه و آشتی نمیکنیم.
- بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم میشدیم، بزرگ که شدیم، حتی ۱۰۰تا کلاف هم سرگرممون نمیکنه.
- بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود، بزرگ که شدیم، کوچکترین آرزومون، داشتن بزرگترین چیزه.
- بچه که بودیم آرزومون بزرگشدن بود، بزرگ که شدیم، حسرت برگشتن به بچگیرو داریم.
- بچه که بودیم تو بازیهامون همهاش ادای بزرگترهارو درمیآوردیم، بزرگ که شدیم، همهاش تو خیالمون برمیگردیم به بچگی.
بچه که بودیم...
سلام دوستان.. امروز اولین سالگرد تولد وبلاگمه.. خیلی خوشحالم.. آخه اصلا فکر نمیکردم که یه روزی خودم وبلاگ داشته باشم و یک سال بتونم توش مطلب بنویسم و با دوستانم ازین راه حرف بزنم..
یادش بخیر.. سال بیش که میخواستم این وبلاگ رو درست کنم خیلی دلهره داشتم.. چون خیلی با اینترنت کاری نمیکردم.. خیلی دور بودم ازش.. با چند نفر در مورد ساختن این وبلاگ مشورت کردم.. بانیان عزیزم و سارای مهربونم خیلی کمکم کردند.. ممنون از هر دوشون.. خیلی ها هم گفتن دلیل نداره که این کارو بکنی.. روزای اول همه ی فکر و ذکرم شده بود این وبلاگ.. آخه من با یه هدفی این وبلاگ و ساختم.. ولی نمیدونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه یه دونه پست بیشتر دراین مورد نگذاشتم..
خیلی تلاش کردم تا دوستای خوبی مثل شما رو پیدا کردم.. تو این یک سال بعضی ها هم وبشون رو بستن که خیلی ناراحت شدم.. هرکسی واسه کارش دلیلی داره بالاخره.. بعضی ها هم طاقت نیاوردن و دوباره اومدن..
تو این یک سال روزای خوب و بدی داشتم که با همتون قسمت کردم.. یادش بخیر موقعی که شدیدا منتظر اومدن نتیجه های کنکور بودم.. اول رتبه ها و بعدم اون شبی که فهمیدم قبول شدم.. چقدر گریه کردم.. روز اول دانشگاه و اردوی توجیهی که ۹۰٪ دانشجو ها بچه های مدرسه ما بودن و کلی خندیدیم.. خیلی دوران خوبی بود.. هرکسی میومد و یه نطری میداد.. چقدر دلنشین بود واسم که می دیدم کسایی هستن که نوشته هامو میخونن.. الان هم از دونه دونه نظراتی که واسم میذارین کلی خوشحال میشم و انرژی میگیرم.. ممنون از همه ی بودنتون در کنارم..
**رنگ زندگی من تولدت مبارک**
بعضی آدم ها طعم از دست رفتن نزدیکانشان را می چشند و بعضی نه.
کسانی که ‘قربانی’ می دهند توی دلشان حفره دارند. حفره ای که پر نمی شود. نمی شود. تا دنیا دنیاست پر نمی شود. مادر من همیشه می گوید: ‘فقط مرگ است که چاره ندارد.’ چاره نداشتن با دل انسان جور نمی شود هرگز. آدم زیر بار بیچارگی دل تنگی عزیزش، فکر از دست دادن عزیزش، تصور به زمین افتادن عزیزش خم و کهنه و کوچک می شود. همه این را می دانند. اما همه این را نمی فهمند. نمی شود فهمید، چون توی چشم آدم داغ دیده نمی شود نگاه کرد. بعید است که بشود. و تا چشم های کسی را نبینی راه پیدا نمی کنی به جاده ها و گذرها و کوچه پس کوچه های دلش.
.
بعضی آدم ها عاشقی را به رسمیت می شناسند و بعضی نه.
کسانی که عاشقی را به رسمیت می شناسند الزاما صاحبان خوشبخت عشق یا قربانیان خشمگین آن نیستند. اما می دانند که قصه های تلخ و شیرین زیادی هر روز و هر روز به هوای عشق مسیر عوض می کنند. می دانند که عشق بادی است که به بادبان هرکس گیر کند سفرش را می برد به مقصد دیگری. می دانند که عاشق راحت تر زخم می خورد، و راحت تر زخم می زند. آن هایی که عاشقیت را به رسمیت نمی شناسند هم نه این که دل های نامهربان داشته باشند، بلکه انسان را، این اشرف مخلوقات را صاحب تصمیم و فکر می دانند. صاحب لحظه ی جادویی بزرگواری؛ صاحب لحظه ی تصمیم.
بعضی آدم ها هدف عشق های ماندنی می شوند، بعضی هدف عشق های رفتنی، و بعضی نه.
کسانی هستند که عشق را مثل فرزند ناخواسته ای که باید خدا را به خاطرش شکر کرد حفاظت می کنند تا با بزرگ شدنش عصای دستشان باشد. کسانی هستند که مجبورند یک عمر از دست عشقی که نمی خواهند شامل حالشان شود فرار کنند. کسانی هستند که یک بار روی آوردن عشق به زندگیشان را غنیمت می شمرند و قدرش را می دانند. کسانی هم هستند که بر حسب قضا و قدر، نام و صورت آشنایشان هزاران هزار عشق اصل و بدل برایشان می آورد.
همه ی آدم ها، همه ی آدم ها همه ی آدم ها
از دنیای نوجوانیشان خاطره ای یا خاطراتی از عشق های شرمگین و ممنوع دارند که هرگز فراتر از خیال های قصه مانند نرفته، یا که کمترین نشانه اش نامه نوشتن های یواشکی بوده، سکوتهای ترسای پشت تلفن زدنهای بی جا، یا حتی دست تکان دادن ها و جلب توجه کردن های آرزومندانه ای که امروز به آن ها می خندند، یا که هنوز معصومانه بابتشان خجالت می کشند… معلم دبستان، دوست خواهر بزرگتر، پسرعمویی که پس از سال ها از فرنگ آمده، هنرپیشه ای در یک سریال، همسایه ای که ساعت مدرسه رفتنش را با ما هماهنگ می کرد و یا ما فکر می کردیم که می کند… ورزشکاری که تصویر دویدنش بهترین تصویر بوده از قهرمانی که لایق عشق است…
این بخشی از یکی از دست نوشته های ترانه علیدوستی هست.. متن کامل آن در وبلاگ شخصیش هست.. من از این قسمت هاش خوشم اومد و دلم خواست که اونها رو تو وبم بذارم..
آدرس وبلاگ: www.taranehalidoosti.com
چقدر این روز ها همه با هم غریبه شدیم..
هیچکس محرم نیست..
هیچکس همراه نیست..
حتی کسی که آنطرف خط است..
حتی همانی که همه ی دلخوشیت به اوست تا ناگفته هایت احساست همه ی دلت را به او بدهی..
هیچکس تکیه گاه نیست..
چندوقت است دلم تکیه گاه امن میخواهد..
با خودم میگویم چرا همه ی خصلت استواری و پایبندی و محکم بودن را به مرد میدهند؟؟!!
اگر این خصلت ها مردانه است.. پس هیچ مردی درین روزگار نیست..
مردان این روزگار محرم نیستند.. همراه نیستند.. همدم نیستند..
در هیچ چیز استوار نیستند به هیچ چیز پایبند نیستند.. پس مرد نیستند..
خسته ام از ماجراهای این روزگار نامرد..
خسته خسته خسته...